چادر امامزاده

 

 

 

 

 

دخترک متلک های زیادی درطول مسیرخوابگاه تا دانشگاه میشنید .

تصمیم گرفته بود بی خیال درس و مدرک شود .

یک روز به امامزاده نزدیک دانشگاه رفت . کنار ضریح نشست . زیرلب چیزی میگفت انگار...

چند ساعت بعد باصدای زنی بیدارشد،

-خانم ! خانم ! بلند شو. سر راه نشستی . مردم میخوان زیارت کنن .

دخترک سراسیمه بلند شد. باید خودش را تا قبل از ساعت 8 به خوابگاه می رساند.

به سرعت حرکت کرد .

اما......

اما انگار چیزی شده بود .

دیگرکسی او را بد نگاه نمیکرد ! احساس امنیت داشت .

باخود گفت : مگر میشود اینقدر زود دعایم مستجاب شده باشد ؟!

یک لحظه به خود آمد ....

چادر امامزاده هنوز روی سرش بود.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : چهار شنبه 21 تير 1396برچسب:, | 12:56 | نویسنده : فاطیما |